سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمان داد تا زبان سریانی را یاد بگیرم . [زیدبن ثابت]
قاصدک
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» نماز باران

قحطی شده بود. مردم در تنگنا بودند. آسمان حتی از قطره آبی دریغ می‌ورزید. جویبارها و رودها خشک شده بود. گیاهی توان روییدن نداشت. گرسنگی و تشنگی، امان مردم را بریده بود. برای لقمة غذایی، برای تکّه نانی، مردم حتی به جان هم می‌افتادند. آن‌قدر قحطی سخت بود که خبر آن به کاخ معتمد عباسی هم رسید، تا جایی که خلیفه دستور داد مردم به نماز استسقا برخیزند.

 ردم جمع شدند و برای طلب باران به مصلّی? رفتند، نماز خواندند و دعا کردند، امّا باران نیامد. روز دیگر هم رفتند، باز هم نماز خواندند، این بار هم از باران خبری نبود و زمین در حسرت قطرة آبی می‌سوخت. روز سوم باز هم مردم جمع شدند و نماز خواندند. دیگر از انتظار خسته شده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، چشمانشان را به آسمان دوخته بودند و دعا می‌کردند، امّا این بار هم باران نیامد.

 ر چهارمین روز، جاثلیق، پیشوای اسقفان مسیحی، همراه مسیحیان و راهبان به صحرا رفت. در میانشان راهبی بود که هر گاه دست خود را به سوی آسمان بلند می‌کرد، بارانی درشت فرو می‌ریخت. زمین پس از عطشی طولانی، لب تر کرد. فردای آن روز نیز جاثلیق همان کار را کرد. باران شروع به باریدن کرد؛ آن‌قدر بارید که زمین سیراب شد. آب در هر جویباری جاری گشت و رودهای خشک پر آب شدند. دانه‌ها سر از خاک برداشتند، شادی و شور به میان مردم بازگشت و دیگر نیاز به باران نداشتند.
این امر موجب شگفتی شده بود. مردم دچار شک و تردید شدند. حتی بسیاری از مسلمانان به مسیحیت متمایل شدند و با خود می‌گفتند: «اگر ما بر حق هستیم، پس چرا با نماز خواندن ما، خداوند درِ رحمتش را نگشود، امّا همین که مسیحیان دست به دعا برداشتند، این‌گونه بارانی آمد؟»
 ضعیت بر خلیفه ناگوار آمد، از خشم به خود می‌پیچید. هر چه فکر کرد راه به جایی نبرد. درمانده شده بود. نمی‌دانست چه باید بکند. پس به دنبال امام حسن عسکری(ع) فرستاد. آن گرامی در زندان بود. ایشان را از زندان آوردند. ابّهت امام(ع) در دل خلیفه هراس انداخته بود. دست و پایش را گم کرده بود. به سختی به زبان آمد و عرض کرد: «ای ابومحمد! امت جدّت را دریاب که گمراه شدند». امام با آرامش فرمود: «از جاثلیق و راهبان بخواه که فردا، سه‌شنبه، به صحرا بروند». خلیفه گفت: مردم دیگر باران نمی‌خواهند؛ چون به قدر کافی باران آمده است، بنابراین به صحرا رفتن چه فایده‌ای دارد؟» امام فرمود مگر نمی‌خواهید شک و شبهه را برطرف سازم؟ ان‌شاءالله فردا این کار را خواهم کرد».
 لیفه فرمان داد و پیشوای اسقفان همراه راهبان روز سه‌شنبه به صحرا رفتند. امام عسکری(ع) در میان جمعیت عظیمی از مردم به صحرا آمد. گروه جاثلیق برای طلب باران دست به سوی آسمان برداشتند. به سرعت آسمان ابری شد و باران آمد. در این هنگام امام به یکی از ملازمانش فرمان داد: «دست آن راهب را بگیر و آنچه در میان انگشتان اوست، بیرون بیاور».

مردم شگفت‌زده نگاه می‌کردند. همه می‌خواستند از سرّ این استخوان باخبر شوند. صدای همهمه میانشان پیچیده بود. هر کس سخنی می‌گفت. خلیفه هم مانند دیگران سردرگم شده بود و مبهوت این ماجرا. او هم می‌خواست هر چه زودتر از حقیقت ماجرا باخبر شود. از امام عسکری(ع) پرسید: «این استخوان چیست؟» امام فرمود: «این استخوان پیامبری است که به دست این راهب افتاده و استخوان پیامبری ظاهر نمی‌شود مگر آنکه باران ببارد». مردم غرق شادی شدند و امام را تکریم کردند. استخوان را آزمودند، دیدند همان‌طور است که امام(ع) فرموده بود.

سمیه سادات منصوری
ماهنامه موعود شماره 97




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » آسمانی ( دوشنبه 88/1/10 :: ساعت 12:3 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

انتقال وبلاگ
بازگشت دوباره
خداحافظی
راز عدم ازدواج حضرت معصومه (س)
توبه قاتل
[عناوین آرشیوشده]